ببین عمری وفادار تو بودم
دلم جز با تو پیوندی نبسته
چه سازم؟ نقش عشقی تازه چندی ست
به خلوتگاه پندارم نشسته
چو شب سر می نهم بر بالش ناز
خیالش در کنارم میهمان است
نمی دانی چه پرشور و چه گرم است
نمی دانی چو خوب و مهربان است
نمی دانی به خلوتگاه رازم
خیال دلکشش چون می نشیند
همین دانم که در دل هر چه دارم
به جز او جمله بیرون می نشیند
ز یادم می برد با خنده یی گرم
جهان را با غم بود و نبودش
نمی دانی چه شادی آفرین است
نوازش های چشمان کبودش
بیا یک شب، خدا را، شاهدم باش
ببین: در خاطرم غوغایی از اوست
ببین: هر سو که می گردد نگاهم
همان جا چهرهٔ زیبایی از اوست
به او صد بار گفتم «پای بندم»
چه سازم؟ گوش او براین سخن نیست
چو بندم دیده را، پیداتر آید-
گناه از اوست، دانستی؟ ز من نیست
ببین: من با تو گفتم، کوششی کن
ز پندارم خیالش را بشویی
و گرنه گر دلم پابند او شد
مرا بدعهد و سنگین دل نگویی